شب من نشان مویت سحرم نشان رویت
قمر از فلک بر افتد چو نقاب برگشایی
صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی؟
زندگی
با شدتی وحشیانه و جنون آمیز،
آن چنان که قلبم را سخت به درد آورد،
آرزو کردم ای کاش هم اکنون همچون مسیح ،
بی درنگ ،آسمان از روی زمین برم دارد،
یا لااقل همچون قارون،
زمین دهن بگشاید و مرا در خود فرو برد.
اما... نه،
من نه خوبی عیسی را داشتم و نه بدی قارون را.
من یک متوسط بی چاره بودم و نا چار،
محکومی که پس از آن نیز باشم و زندگی کنم.
نه ، باشم و زنده بمانم.
و در این وادی حیرتِ پر هول و بیهودگی سرشار ، گم باشم.
و همچون دانه ای که شور و شوق های روییدن در درونش
خاموش می میرد و آرزوهای سبز در دلش می پژمرد ،
در برزخ شوم این پیدای زشت
و آن ناپیدای زیبا ، خرد گردم
که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصله ماست.
در برزخ دو سنگ این آسیای بی رحمی که...
زندگی نام دارد!
(شهید دکتر علی شریعتی)